مجموعه داستان کوتاه واکسی

مجموعه داستان کوتاه واکسی

مجموعه داستان کوتاه واکسی تنگِ غروب بود که دمپاییهای پلاستیکیش را سرپا زد، چادر نمازگلدار نیمدارش راسرش انداخت و با دختر ده سالهش از خانه زد بیرون. سال پیش شوهرش یک روز بیخبر رفت ودیگر برنگشت. هیچوقت نفهمید کجا رفته است. اوایل زیاد از دوست و آشناها سراغ مردش رامیگرفت اما مدتی که گذشت دیگر به نبودش عادت کرد. بخصوص که ناچار شد کار کند.هرکاری انجام می داد. کلفتی، رختشویی و کارهای همسایه ها؛ گاهی هم بیگاری میکرد.دخترش مدتی بهانه گرفته بود پرگار می خواهد، نمیدانست آن وسیله به چکار میآید، امامیدا ...
ادامه مطلب ...